معذرت خواهی.....


سلام خدمت تمامی دوستان

ممنون از اینکه همیشه به وبلاگم سرمیزنید وممنون از حضورفعالتون دروبم

معذرت میخوام اگر دیر بدیربه نظرات وکامنت های زیباتون جواب میدم

بخاطریک سری ازمشکلات کاری ودرسی یکم دیربدیر میام ولی قول میدم جبران کنم

فقط یه خواهش ازتون دارم حضورتون رو کم رنگ نکنید

مثل همیشه ازتون ممنونم

باتشکرمدیروبلاگ رضا

[ بازدید : 1277 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 18 / 11 / 1393 ] [ 3:05 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]

داستان غم انگیز2......!!!!

eshgh داستان عاشقانه: خاطره ی یک عشق

پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…


[ بازدید : 950 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 28 / 6 / 1394 ] [ 2:54 قبل از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

داستان غم انگیز عاشقانه........!!!

patugh داستان غم انگیز عاشقانه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روزعلی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟… فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟
برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون
هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…
گفت:موافقم…فردا می ریم…
و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت
فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…
بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟
که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از
ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش
گفتم:علی…تو
چته؟چرا این جوری می کنی…؟
اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو
دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟
گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…
نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم…
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه
خودت…منم واسه خودم…
دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود…
درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…
توی نامه نوشت بودم:
علی جان…سلام…
امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم…
می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر
برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…
توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز


[ بازدید : 871 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 28 / 6 / 1394 ] [ 2:45 قبل از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

عشق دروغین...........!!!!

داستان زیبا دختر عاشق و فالگیر
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند ، جلوی ویترین یک مغازه می ایستند .
دختر : وای چه پالتوی زیبایی !
پسر : عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری ؟
وارد مغازه میشوند ، دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده . . .
پسر : ببخشید قیمت این پالتو چنده ؟
فروشنده : 360 هزار تومان !
پسر : باشه میخرمش . . . !
دختر : آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟!
پسر : پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر : ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری . . .
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه :
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم .
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن . . .
پسر : عزیزم من رو دوست داری؟
دختر : آره
پسر : چقدر؟
دختر : خیلی !
پسر : یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه !
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم . . .
دست دختر را میگیرد . . .
فالگیر : بختت بلنده دختر ، زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان ، عاشقی عاشق !
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند . . .
فالگیر : عاشق یک پسر جوان یک پسر قد بلند با موهای مشکی و چشمان آبی !
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند ،
پسر وا میرود !
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد ،
چشمان پسر پر از اشک میشود !
رو به دختر می ایستد و میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم !
دختر سرش را پایین می اندازد . . .
پسر : تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی !
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟!
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد . . .

[ بازدید : 858 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 28 / 6 / 1394 ] [ 2:32 قبل از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

جدایی عشق

برای دل خودم مینویسم...
برای دلتنگی هایم...
برای دغدغه هایم...
برای شانه ای که تکیه گاهم نیست...
برای دلی که تنگم نیست...
برای دستی که نوازشگر زخمهایم نیست...
برای خودم مینویسم...
بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست...
.
.
.
.
.
.
اما....
تنهایی هزار بار بهتر است از بودن با کسی که...
بودنش دروغ محض است...
دلش که هیچ...
حواسش هم با تو نیست...
و فقط زمانی با توست...
که تنهاست....

[ بازدید : 1000 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 1 / 3 / 1394 ] [ 2:08 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

گریه کردم.....


اشک میریزم


منمو جای خالیت
تو این اتاق سردم
تا قبل از این ترانه
داشتم گریه میکردم
از تو چه پنهون شبا
با گریه آروم میشم
حس می کنم دوباره
تو بر می گردی پیشم
تو خلوت شبونم
دنبال یه بهونم
به فکر تو بیوفتم
هنوز همون دیوونم
باز دوباره شروع شد
رو گونه های سردم
هیچ شبی مثل امشب برات گریه نکردم

[ بازدید : 951 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 1 / 3 / 1394 ] [ 2:06 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

تا ک بودم

مرد تنها در تارکی


تا که بودیم ، نبودیم کسی
کشت ما را غم بی هم نفسی
تا که خفتیم ، همه بیدار شدند
تا که رفتیم ، همگی یار شدند
قدر آن شیشه بدانید که هست
نه در آن موقع که افتاد و شکست

[ بازدید : 978 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 1 / 3 / 1394 ] [ 2:03 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

بازی...


اگر دوسم داشته باشی دوست دارم اگر بکشی میکشمت

کدامین چشمه سمی شد؟
که آب از آب میترسد؟…که حتی ذهن ماهیگیر از قلاب میترسد
گرفته دامن شب راغباری آنچنان درهم…
که پلک از چشم،چشم از پلکو
پلک از خواب میترسد…؟



فقط زمانی به کسی بگویید *دوست دارم*
که واقعن دوستش داشته باشید
فقط زمانی به کسی بگویید *دلم واست تنگ شده*
که واقعن دلتان برایش تنگ شده باشد
فقط زمانی به کسی بگویید *میخواهمت*
که واقعن او را بخواهید ...
با کلمات احساسه هیچکس را به بازی نگیرید
به هر آنچه میگویید اعتقاد داشته باشید.




[ بازدید : 992 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 1 / 3 / 1394 ] [ 2:00 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]

خوشحال میشم بیای....

سلام این ادرس وبلاگ جدیدمه اگه لطف کنین بیاین خوشحال میشم منتظر کامنت های زیباتون هسم ممنون

www.mylovefati.avablog.ir



[ بازدید : 1071 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 11 / 1 / 1394 ] [ 9:16 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]

تب...



به مرگ

گرفته ای مرا

تا به تبی راضی شوم

کاش می دانستی

به مرگ راضی ام وقتی که

تب می کنم از دوری ات

[ بازدید : 1033 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]
[ 11 / 1 / 1394 ] [ 7:16 بعد از ظهر ] [ Rezalovelorn ]
[ ]